من تنها هستم اما تنها من نیستم بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین من اینجا بس دلم تنگ است
| ||
|
آن روز که باران عشق می بارید ملاقاتش کردم آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش من انداخت گفت بگو که دوستم داری.دستهای بلند وسفیدش رو گرفتم به لبان سرخش بوسه زدم اما نگفتم که دوستش دارم در دیدار بعدی اشک درچشمانش حلقه زد سر به سینه ام شد گفت بگو که دوستم داری؟موهایش را نوازش کردم اما باز نگفتم که دوستش دارم.ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاد با چند شاخه گل میخک به دیدارش رفتم صدایش بغض آلود در گوشم می گفت بگو که دوستم داری؟می ترسم هیچگاه این کلمات رااز زبانت نشنوم گلها رو به موهایش آویختم و بوسه ای به لبانش زدم باز نگفتم و رفتم.دفعه آخر که به دیدنش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید کشیده بودن وحشت زده پارچه رو کنار زدم تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: غم نوشته های من تجربه های منسخنان من دست نوشته های من نوشته های من [ یک شنبه 3 مهر 1390
] [ 14:13 ] [ baya ] |
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |